محل تبلیغات شما



پارت دوروزه میگذره و پارسا باهام سرسنگین رفتار میکنه.باهام حرف نمیزنه.بهم اخم میکنه.خاله هم دیروز بعد از ظهر رفت یزد.ملیکا هم یه خونه بهش دادن که تا پایان انجام ماموریتش اونجا باشه.فقط من موندم و پارسا و خدمتکار.با صدای تق تق در از فکر اومدم بیرون.پارسا که نیست چون سر کار.حتما خدمتکاره من: بفرمایید تو _ خانوم _بله _من با راحله خانم هماهنگ کردم باید برم ی جایی.یه چند وقتی نیستم.اما راحله خانم گفتناز شما اجازه اصلی رو بگیرم.میزارید
پارت 17 با ترس و لرز در زدم.میدونستم الان باید حسابی داد بشنوم از پارسا.در باز شد و پارسا توی چهارچوب در نمایان شد.سرم و انداختم پایین و هیچی نگفتم .پارسا از جلو در رفت کنار و من وارد حیاط شدم.در بست و اومد سمتم و شروع کرد به داد کردن: _کدووووم گوری بودی چــ. تا اومد ادامشو بگه دستمو گذاشتم رو دهنش.با برخورد لبش به دستم یه حس خاصی بهم دست داد من:توروخدا داد نزن.هالووین عصبی میشه پارس میکنه دستمو از رو دهنش برداشتم و با عصبانیت قلاده هالووین
پارت 23 دو روزه میگذره و ملیکا همچنان ماموریته.خاله هم که دیروز زنگ زدم بهش و حسابی داشت بهش خوش میگذشت و فک نکنم اصن حالا حالاهابیاد.پارسا هم که باهامون مهربون تر شده و من خیلی خوشحالم ازین موضوع.امروز پنج شنبه و من حسابی حوصلم سر رفته.فردا که جمعه بچه ها قرار گذشتن همگی بریم کوه.منو پرنیان و پریناز و آرش و جاوید و پارسا و پرهام اخموعه و فاطمه فیسوعه و ارشیا.ولی الان حوصلم سر رفته و هنوزم شام نزاشتم و حوصله هم ندارم که بزارم.پوفی کردم و رفتم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ رسمی آرمین رحیمی